وبلاگ رسمی و شخصی آریا آدینی

وبلاگ رسمی و شخصی آریا آدینی

فاصله ها را با یک نگاه میشود برچید ، فاصله ها را برچین ، نگاهم کن

اردوگاه اوردوک


 

مقدمه:

        این داستان یک داستان متفاوت است!

           تفاوت آن با دیگر داستان های من  این  است که من در این داستان

           سنت شکنی کردم و داستان ترسناکی به سبک استاین نوشتم.        


قسمت اول:

 

وقتی فهمیدم که قرار است سه شنبه هفته آینده برای جمع کردن نمونه برگ های درختها برای درس

زیست به اردوگاه اوردوک برویم خوشحال شدم و تمام زنگ ریاضی را لحظه شماری میکردم تا زنگ

بخورد و من برای گرفتن رضایت از پدر و مادرم به خانه بروم.

درباره ی اردوگاه اوردوک خیلی شنیده بودم از شاگردهای کلاس چهارم الف که سال پیش همین

موقع به آنجا رفته بودند و اتفاقات عجیبی برایشان افتاده بود.

اتفاقاتی که هیچ وقت نگفتند چیست و ما هم هیچ وقت از آنها نپرسیدیم! فقط گفقند اتفاقات خوبی

نبود.

اما الان که فرار است به یک اردوی دو هفته ای به اردوگاه اردوک برویم میتوانم طبق معمول همیشه 

پیش بینی کنم که تقریبا تمام بچه هایی که به این اردو میایند بعد از شنیدن صدای زنگ جلوی کلاس

آقای نیکلسون دکستر صف میکشند تا از شاگردهای چهارم الف بپرسند پارسال در اردوگاه اوردوک 

چه اتفاقی برایشان افتاده...

آنقدر به این چیزها فکر کردم تا بالاخره زنگ مدرسه به صدا در آمد.

همان طور که پیش بینی کرده بودم همه ی بجه های کلاس ما جلوی کلاس آقای دکستر صف کشیده بودند اما وقتی

آقای نیکلسون (مدیر مدرسه) همه بچه های ما را از سالن بیرون کرد ، هیچ کس آن روز موفق به دیدن

بچه های کلاس چهارم الف نشد ، چون آقای دکستر همیشه شاگردانش را نیم ساعت دیرتر تعطیل

میکرد!

من و دوستانم شاندی،اریک،پیتر و راشل همیشه در مسیر خانه درباره ی اتفاقات خاصی که در مدرسه 

می افتاد حرف میزدیم... البته پیش بینی اش کار خیلی هم سخت نبود که تمام آنروز همه ی ما ساکت 

بودیم و فقط به این میکردیم که پارسال چه اتفاقاتی برای چهارم الفی ها افتاده بود!؟

بالاخره هرطوری بود شب را به صبح رساندیم و البته زنگ اول (ورزش) را هم به هر زوری بود رد کردیم.

زنگ تفریح اول بعد از در آوردن لباس ورزش و پوشیدن یونیفورم های مدرسه خودمان را هرچه سریعتر

به سالن غذاخوری مدرسه رساندیم.

من و شاندی و اریک و راشل به طرف میز چهارم الفی ها حمله ور شدیم ، و روی صندلی چرم نشستیم.

مثل همیشه راشل شروع کرد...

موهای بورش را کنار زد، عینک ته استکانی اش را دراورد و روی میز گذاشت و بعد شروع کرد.

طبق معمول بی مقدمه...

- بچه ها میخواستم ازتون یه سوال بپرسم ...

پاتریک که به قول خودش گردن کلفت کلاس چهارم الف بود در حالی که چنگالش را در استیک سوخاری اش

فرو میکرد گفت:

"(سریعتر بگو و برو ...)"

بعد به صورت راشل نگاه کرد و با خنده ای که از روی بدجنسی بود گفت: 

 "(برام افت داره با شما بچه نه نه ها سر یه میز نهار بخورم.)"

بعد استیک سوخاری شده اش را که با چنگال اسیر کرده بود گاز زد.

راشل بعد از اینکه پاتریک اسیکش را غورت داد خیلی جدی گفت:

"(ببین دعوای هفته پیش رو فراموش کن ازت یه سوال دارم... سال پیش توی اردوگاه اوردوک چه اتفاقاتی براتون

افتاد!؟)"

پاتریک که در حال جویدن لقمه دوم استیکش بود و سرش را پایین گرفته بود ، ابروهایش را بالا انداخت ، سرش را

بالا آورد و با صدای بلند و تمسخر آمیزی فریاد زد:

"(هی ببینید ابن بچه ننه ها میخان برن اوردوک!!!ا اونا امسال میخان روی ما رو کم کنن!!!)"

بعد از اینکه پاتریک این حرف را تمام کرد تمام سالن غذا خوری یکجا منفجر شد .. همه ما را مسخره میکردند...

صدای خندشان روی اعصابمان بود!

راشل عینک ته استکانی اش را از روی میز برداشت و بعد بلند شد و به سمت در حرکت کرد. ما هم پشت سرش

حرکت کردیم. فقط چند قدم مانده بود تا از سالن غذاخوریخارج شویم که پاتریک از جایش بلند شد و در حالی که 

کلاه نقابدارش را سر میکرد یلتد گفت:

"(بجه ها به نظر شما این بچه ننه ها میدونن که امسال من به عنوان سرگروهشون یاهاشون میرم  اوردوک!!؟)"

بعد از شنیدن این جمله را شنیدم برای چندصدمین بار در سه ماهی که از سال تحصیلی میگذشت دلم میخواست

یک مشت آبدار نصیب پاتریک کنم ، شاید اگر این همه نوچه دور و برش جمع نشده بود تا حالا چند بار این کار را

کرده بودم.

پاتریک وقتی در چهارچوب در خروجی به راشل  رسید دهانش را نزدیک گوش راشل برد و در حالی که به یک جا خیره

شده بود خیلی آرام و زممه وار به او گفت:

"(پارسال اتفاقات ترسناکی افتاد... نرو اوردوک...حرفمو جدی بگیر!!!

پایان قسمت اول...

 

  



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نویسنده: آریا آدینی ׀ تاریخ: سه شنبه 28 شهريور 1386برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

CopyRight| 2009 , farhangshahr23.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By:
NazTarin.Com